سفارش تبلیغ
صبا ویژن
در تجربه ها دانشی تازه است . [امام علی علیه السلام]

عشق

هر آغازی زیباست
هر آغازی نوید تازگیست
شروع یعنی زاییدن ، زاده شدن
بدینگونه ابتدای هر راه امید بخش تحقق یک آرزوست : جاودانگی
هر آغازی اما ، پایانی نیز در پس دارد
و بدینگونه داستانی که امشب می بینید
پایان راهیست که روزی آغاز شده
پایان شاید نوید آغازی دیگر باشد
ولی آنچه مسلم است
نوید پایانی دیگر نیز هست
پس بیایید باهم ، پای در چرخه ای بگذاریم
که خود گردانندگان آنیم .
دو چوب به هم می خورد. جای مرجان و مانی عوض می شود. صداهایی درهم و آزاردهنده. تصاویر اسلاید اینبار بسرعت عوض می شود.
مانی : مرجان من ، گل من ، من هنوز دوستت دارم.
مرجان : دوست داشتن ، دوست داشتن . زمانی فکر می کردم می دانم یعنی چه ، ولی امروز ...
مانی : سنگ قلب ، دل سیاه . تو به من کلک زدی. تو نمی دونی دوست داشتن یعنی چه . تو هیچوقت نمی دونستی دوست داشتن یعنی چه .
زن و مرد دلقک وارد صحنه می شوند.
مانی : اولین بار که دیدمش از حرکاتش جا خوردم. مثل زنهای دیگر نبود. بلند می خندید. صدای خنده هایش عصبی ام می کرد.
درباره ی همه چیز نظر می داد. ویک لحظه چشمانش .‌آن چشمان سیاه درشت جدی. بی اختیار بلند شدم و بطرفش رفتم. سر برگرداند و به من نگاه کرد.
من به او نزدیکتر شدم و ناگهان بدون اینکه بدانم چکار می کنم ، او را در آغوش گرفتم و صورتش را بوسیدم. و بعد لبهایش را . حسابی جا خورده بود .
محکم به صورتم کوفت . و بعد خندید. خندید و رفت . صدای خنده هایش دیوانه ام می کرد. ازش متنفر شدم . و همانموقع بود که فهمیدم عاشقش شده ام .
مرجان : عشق . عشق کودکی ، عشق جوانی ، عشق پیری ، عشق جاودانه !
مانی : مرجان من ، شیرین من. به من بگو چگونه فراموش کنم. به من بگو چگونه فراموش می کنی .
مرجان : من عاشق تو بودم.
مانی : یادت می آید ؟
مرجان : اولین بار که دیدمش ، ت.جهم را به خودش جلب کرد. مثل مردهای دیگر از ماه و ستاره و گل حرف نمی زد.
بطرف من آمد و مرا بوسید. البته من توی صورتش زدم ، اما از جسارتش خوشم آمد.
مانی : (فریاد می زند) نه ، تو هرگز عاشق من نبوده ای . تو دروغ می گفتی . تو فکر می کردی که عاشقی.
مرجان : هر وقت فکر می کردم بیشتر از همیشه دوستش دارم‌ ، آنقدر بهانه جویی می کرد تا ...
مانی در وسط صحنه .


مانی : کی شروع کرد؟ از کی شروع شد؟ همه چیز به خودی خود شروع شد. سعی کن مرا بفهمی . من از گفتن نمی ترسم.
همه اش تقصیر اوست. اگر یکبار چشمانش را باز می کرد و به من نگاه می کرد ، همه چیز را می فهمید. وقتی دیدمش ، عاشقش شدم، با وجود اینکه زیاد حرف می زد.
شاید از همینش خوشم آمد. او درباره ی همه چیز نظر می داد. وقتی زندگی مشترک را شروع کردیم ؤ از او پرسیدم ، “ مرجان ، فکر می کنی همیشه با هم می مانیم ؟“
و او . او فقط به من نگاه کرد. او ، که درباره ی همه چیز نظر می داد ، یکدفعه سکوت کرد. و من از سکوت او وحشتم گرفت. کی شروع کرد؟ از کی شروع شد؟
چند بار دعوای بدی کردیم. آنقدر عصبانی شد که به من حمله کرد. بعد ساکت شد. دیگر حتی عصبانی هم نمی شد. این اواخر حتی حرف هم نمی زد.
مرجان ، مرجان ... (فریاد می زند) مرجان .
مرجان : از وقتی ازش جدا شده ام ، برخورد همه باهام فرق کرده. سلامها سرد شده اند. مردها با طعنه حرف می زنند و زنها مواظب شوهرهایشان هستند.

مرجان : وقتی به من نگاه می کنی
از همیشه تنهاترم
وقتی به تو نگاه می کنم
از همیشه مضطرب ترم
تنهایی لحظه ایست ، که مرا در آغوش می گیری
و چشمانت سخن نمی گویند
تنهایی لحظه ایست
که من به آینه می نگرم
و هیچ چیز نمی یابم
تنهایی لحظه ایست
که تو
و من
هیچیک این خلاء را پر نمی کنیم
پس شاید بهتر باشد
که من به گلها بپردازم
و تو زمان را اندازه بگیری
من ، می روم
تو ، باید بروی
تنهایی می ماند
و دسته گلی سیاه ...................





بهزاد قنبر ::: سه شنبه 87/2/17::: ساعت 11:13 صبح

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 29


بازدید دیروز: 0


کل بازدید :37719
 
 >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
 
>>آرشیو شده ها<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<